خیلی از مسائلِ ابتداییِ در اینباره برایم تازگی دارد، چون بیشتر تاریخنگاریهای منتشرشده، خشک و خام به قضایا پرداختهاند که خوانندهی کم-حوصلهای همچو مرا پس زده است.
هالهی نورانیِ متصور شده برای عکاسی، جذابترین نکته در این داستان است. عکاسی، بهقولِ فرانسوا برونه، یک ایدهی اغواکننده بود که پیش از اینکه دیده بشود، دربارهاش شنیده و خوانده شده بود. معدود افرادی -آن هم از حلقهی آشنایانِ مخترعین و یا منتخبی از دولتمردان در آکادمیهای فرانسه و انجمن سلطنتیِ انگلستان- به خودِ عکس دسترسی داشتند و اکثریتِ بیخبر از اصلِ جریان، چنان شیفتهی قضیه شده بودند که تبِ «اشتیاق برای داگِرئوتیپ»، جوامع چشمانتظار را فرا گرفته بود.
ایدهی عکاسی یک چیز بود و خودِ تصویر، بهویژه تصویرِ چهرهی خودِ مردم، چیزی دیگر. عکاسی، که از همان ابتدای امر در فضایی میانِ علم و هنر شناور بوده، علاقهمندانِ جدی و مخالفینِ سرسخت داشته است. همزمان که «مرگِ خُرد» نامیده شده بود، «جانبخشیِ دوباره به آدمی» نیز تعبیر میشد. علاوهبر هواخواهانِ جدید، رویای ایدهآلگرانِ پیروی عصر رونسانس را -که بهدنبال نمایشِ عینیِ شیء طبیعی بودند- برآورده کرده بود و همزمان، از دیدِ مخالفین، تصویرِ کممایهای بود که نهایتاش «پیشخدمتی برای علوم و هنر» است.
در میانِ واکنشهای متفاوت به عکاسی، سه جملهی ادیبِ آمریکایی، رالف والدو امرسون، را مناسب برجستهشدن دیدم. امرسون، یکی از بشارتدهندگانِ تصویرِ جدید و هواخواهِ تأثیراتِ اجتماعیِ عکاسی بود.
«داگِرئوتیپ طریقهی حقیقتاً اجتماعیای از نقاشیست. هنرمند کناری ایستاده و اجازه میدهد که خودتان نقاشی کنید. اگر سَر را خراب بکنید، نه او که شما مسئول هستید... بنانهادنِ داگِرئوتیپ ارزشِ یک جشن ملی را دارد.»
امرسون که با تصویرِ شخصِ خود روبهرو شده و سیمای آشنا و مقبولش را نمییابد، آشکارا تغییر رویه میدهد.
«وقتی داگِرئوتیپِ تو را بگیرند... و با تمامِ توان به لنز و دوربین زل بزنی... بدبختانه (درخواهی یافت که) سیمای چهرهات رخت بربسته و پرترهای از یک ماسک، بهجای چهرهی انسانی، برایت باقی مانده است.»
+
«... و از عکس و داگِرئوتیپنگاران فرا گرفتم که تقریباً همهی چهرهها و فرمِ اندامِ افرادی که برای کپیشدن به مغازهی آنها میروند، بیقاعده و نامتقارن است؛ یک چشمشان آبی و چشمِ دیگر خاکستریست، و دماغشان صاف نیست و یک شانه بالاتر از دیگریست؛ آدمی، چه از لحاظِ فیزیکی یا که فرافیزیکی، چیزیست تکهپاره.»
نویسنده : محسن بایرام نژاد